داستان عشقانه
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
داستان عشقانه
نوشته شده در جمعه 2 فروردين 1392
بازدید : 1441
نویسنده : سید علی سهرابی

 

داستان واقعی “عشق در جنگ”

هوا سرد است.بسیار سرد.اما در اردوگاه کار اجباری نازی ها در سال ۱۹۴۲چنین روز تاریک زمستانی با روزهای دیگر تفاوتی ندارد…

 

با لباس های کهنه و نازک ایستاده ام و می لرزم.نمی توانم باور کنم که چنین کابوسی در حال وقوع است.من فقط یک پسر کم سن و سال هستم.باید با دوستانم بازی می کردم،به مدرسه می رفتم،به فکر آینده می بودم که بزرگ شده و تشکیل خانواده دهم،من برای خودم خانواده داشتم.اما تمام این رویاها مخصوص انسان های زنده است که من قرار نیست جزء آن ها باشم.من تقریبا مرده ام.یعنی از وقتی که از خانه ام دور شده و همراه با هزاران اسیر دیگر به این جا آورده شده ام،مرده ام.آیا فردا هنوز زنده خواهم بود؟آیا امشب مرا به اتاق گاز می برند؟
کنار حصاری از سیم های خاردار جلو و عقب می رفتم تا بدن ضعیف و لاغر خود را گرم نگه دارم.گرسنه هستم.اما تا آن جایی که یاد دارم همواره گرسنه بوده ام.غذاهای خوشمزه یک رویا شده اند.هر روز که زندانیان بیش تری ناپدید می شوند و گذشته های خوب همانند یک خواب یا رویای شیرین به نظر می رسند،من بیش از پیش در یأس و ناامیدی فرو می روم.
ناگهان متوجه ی دختر جوانی در آن سوی سیم های خاردار می شوم.او می ایستد و با چشمان غمگین خود به من نگاه می کند.چشم هایی که گویی می گویند که او درک می کندو هم چنین این که او نمی تواند درک کند چرا من این جا هستم.دوست دارم صورت خود را برگردانم.از این که این غریبه مرا در چنین وضعی ببیند،به طرز عجیبی خجالت می کشم،اما در عین حال نمی توانم نگاهم را از نگاهش برگیرم.داستان عاشقانه
سپس او دست در جیب کرده و یک سیب قرمز را بیرون می کشد.یک سیب قرمز زیبا و براق.چند وقت از آخرین باری که سیب دیده بودم می گذشت!او با احتیاط نگاهی به چپ و راست می اندازد و سپس پیروزمندانه سیب را به این طرف حصار پرتاب می کند.با سرعت می دوم و سیب را از روی زمین بمی دارم و در میان انگشتان یخ زده خود می گیرم.در دنیای مرگ خود،این سیب تجلی زندگی و عشق است.وقتی دوباره بالا را نگاه می کنم،دور شدن دختر را می بینم.
روز بعد نمی توانم جلوی خود را بگیرم.در همان زمان به همان نقطه از حصار کشیده می شوم.آیا دیوانه ام که می پندارم او باز هم خواهد آمد؟البته.اما در این جا هر بارقه ی کوچکی از امید هم دست آویز می شود.او به من امید داده است و من باید به آن بیاویزم.

و دوباره او می آید.و دوباره برایم سیب می آورد.دوباره آن را همراه با همان لبخند شیرین بالای حصار پرتاب می کند.
این بار آن را در هوا می گیرم و بالا نگه می دارم تا او هم ببیند.چشمانش می درخشد.آیا دلش به حال من می سوزد؟شاید.به هر حال من که اهمیتی نمی دهم.خوشحالم از این که می توانم به او خیره بشوم.و برای اولین بار پس از مدت های طولانی،احساس می کنم که قلبم به هیجان در آمده است.
به مدت هفت ماه،این ملاقات ها ادامه می یابد.گاهی اوقات کلماتی را هم رد و بدل می کنیم و گاهی اوقات فقط یک سیب است.این فرشته ی آسمانی بیش از این که شکم گرسنه ی مرا تغذیه کند،روحم را تغذیه می کند.می دانم که من نیز او را به نوعی تغذیه می کنم.
یک روز خبر وحشتناکی را می شنوم.آن ها قصد دارند ما را به یک اردوگاه دیگر منتقل کنند.این برای من یعنی پایان.و قطعا به معنای پایان برای من و دوستم خواهد بود.
روز بعد،وقتی به او سلام می کنم،قلبم می شکند و نمی توانم آن چنان که باید صحبت کنم:«فردا برای من سیب نیاور.مرا به اردوگاه دیگری می برند.ما هرگز دوباره یکدیگر را نخواهیم دید.»قبل از آن که کنترل خود را به طور کلی از دست بدهم برمی گردم و دوان دوان از کنار حصار دور می شوم.قادر نیستم به عقب نگاه کنم.اگر روی به سوی او برگردانمواو مرا با اشک های روان بر روی صورتم خواهد دید.
ماه ها می گذرد و کابوس ادامه می یابد.اما خاطره ی آن دختر،تحمل مرا در برابر رنج،ترس و ناامیدی بالاتر برده است.بارها و بارها،صورت او را در ذهن خود مجسم کرده و کلمات شیرین او و طعم آن سیب ها را به خاطر می آورم.
و سپس یک روز،ناگهان کابوس به پایان می رسد.جنگ تمام شده است.آن دسته از ما که زنده مانده ایم،آزاد می شویم.تمام آنچه برایم با ارزش بوده اند را از دست داده ام.حتی خانواده ام را.اما هنوز خاطره ی آن دختر را در قلبم نگه داشته ام،خاطره ای که به من جانی دوباره بخشید تا برای آغاز یک زندگی جدید راهی آمریکا شوم.
سال ها می گذرد.سال ۱۹۵۷ است.من در نیویورک زندگی می کنم.یکی از دوستانم مرا متقاعد می کند تا به دیدن خانمی از دوستانش بروم که هیچ آشنایی قبلی با او ندارم.خوشبختانه من هم قبول می کنم.او خانم محترمی به نام روما است.او نیز همانند من یک مهاجر است،پس در نهایت یک وجه اشتراک داریم.
روما با همان نرمی مخصوص مهاجران جنگی سوال هایی را درباره ی آن سال ها از من می پرسد:«شما در طول جنگ کجا بودید؟»
پاسخ می دهم:«در اردوگاه آلمانی ها.»
نگاه روما به دور دست ها پرواز می کندو گویی مطلبی دردناک اما شیرین را به خاطر می آورد.
می پرسم:«چیزی شده است؟»
روما با صدایی که ناگهان بسیار نرم شده است می گوید:«به مطلبی درباره ی گذشته می اندیشم،هرمان،می دانید،وقتی یک دختر جوان بودم،نزدیک یکی از همین اردوگاه ها زندگی می کردم.پسرکی آن جا بود،یک زندانی،برای مدت های طولانی من هر روز به دیدن او می رفتم.به خاطر دارم که برایش سیب می بردم.سیب را از روی حصار برایش پرتاب می کردم و او نیز خیلی خوشحال می شد.»
روما آه عمیقی کشید و ادامه داد:«احساسی که به هم داشتیم وصف شدنی نیست در هر حال،هر دو نفرمان جوان بودیم و فقط می توانستیم چند کلمه ی کوتاه با هم رد و بدل کنیم_اما به جرأت می توانم بگویم که عشق بر روابط ما حاکم بود.فکر می کنم که او هم همانند عده ی زیادی کشته شده است.اما من نمی توانم این فکر را تحمل کنم،بنابراین سعی می کنم همه چیز را همانند آن چند ماه که یکدیگر را می دیدیم به خاطر بیاورم.»
در حالی که ضربان قلبم تا حد انفجار بالا رفته است،مستقیما به روما نگاه کرده و می پرسم:«و آیا یک روز آن پسر به تو گفت که فردا برایم سیب نیاور.مرا به اردوگاه دیگر خواهند برد؟»
روما به صدای لرزانی گفت:«چرا،بله،اما هرمان،چه طور ممکن است این را بدانی؟»
من دستان او را می گیرم و پاسخ می دهم:«چون من همان پسر جوان هستم،روما.»
برای مدتی طولانی سکوت حکم فرما می شود.نمی توانیم از یکدیگر چشم برداریم.به محض کنار رفتن پرده ی زمان،پشت چشمان یکدیگر روح آشنایی را می بینیم،همان دوست عزیزی که زمانی بسیار دوستش داشتیم.کسی که عاشقش بوده و همواره به یاد او بوده ایم.
بالاخره من گفتم:«ببین روما.یک بار از تو جدا شدم و نمی خواهم دوباره تو را از دست بدهم.حالا من آزادم و می خواهم تا ابد در کنار هم باشیم.عزیزم،با من ازدواج می کنی؟»
برقی آشنا در چشمان او می بینم.او می گوید:«بله.با تو ازدواج می کنم.»
کاری که مدت ها آرزویش را داشتیم،اما حصاری از سیم های خاردار مانع شده بودند.اکنون دیگر هیچ مانعی بر سر راه مان نیست.
حال چهل سال از زمانی که روما را دوباره یافتم،می گذرد.تقدیر یک بار ما را هنگام جنگ به هم نزدیک کرد تا بارقه ی امید را به من نشان دهد و پیوند کنونی ما هم نشانی از قدرت لایزال اوست.
در روز عشق سال ۱۹۹۶ روما را به برنامه ی تلویزیونی اپرا وینفری آوردم تا از طریق این رسانه ی ملی از او تقدیر کنم.می خواهم در برابر میلیون ها نفر به او بگویم که هر روز چه احساسی در قلب خود دارم:
«عزیزم،تو مرا در اردوگاه کار اجباری زمانی که گرسنه بودم،تغذیه کردی.و من هنوز هم گرسنه ام.گرسنه ی آنچه که هرگز از آن سیر نمی شوم:من گرسنه ی عشق توام.»

منبع داستان : راد اس ام اس . کام

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , مقاله علمی , ,



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: